هر کنشی در سطح جامعه چه عملی وچه در قالب زبان، امر خشونت را درخودش باز تولید میکند؛ به تعبیری امرخشونت به هردو شکل، برای تعریف خود در مقابل دیگری خودرا بهصحنه قدرت میکشاند. تا بتوان به این سوال هستی شناختی پاسخ دهد؛ من هستم؟ در مقابل، بااین شکل ازرفتاریا شعار به خود پاسخ میدهد که : من هستم. اما باید پرسید چه رفتاری میتواند به نجات این سوژه انقیاد یافته کمک کند؟ در پاسخ باید گفت: کنشی که معطوف به هدف است؛ به تعبیری دارای یکایدئولوژی منسجم و گفتمان غالب باید باشد تا بتواند در آن پارادایم،برای رفتار خود هدف تعریف کند در غیر این صورت هرنوع مبارزه ایی گسسته در سطح اجتماعی، منجر به سرکوب و فروپاشی کنش اجتماعی می گردد. درنهایت با کردن ایننوع از کنش های اجتماعی می توان به این نکته پی برد که آمدن به صحنهت(بهمعنایمبارزهباوضعموجود)بدونسازوکارهایگفتمانیمستقل ومنسجم نهتنها نمی توان سوژه در بند را نجات داد بلکه مسئله وضع موجود را به تعویق انداخته و مشکلات مسائل به شکل طبیعی به حاشیه رانده می شود.لذا با روشی تبار شناسانه می توان گسست های این نوع کنش ها رو تشخیص، عدم بیهدفی را مشخص و به ریشه سرکوبگری گفتمان غالب پی برد.از این رو ساخت اجتماعی موجود به گونه ایی مسائل را مسئله زدایی می کند که ما به شکل طبیعی بر این باوریم که با این نوع از رفتارهای خشونت آمیزمان دنبال حل این مسائل هستیم حال غافل از آنکه تنها با این نوع "رفتار های گسسته"و عدم اتحاد" راه را به ناکجاآباد می برد. براین اساس در این کارزار بحران، راه نجات جامعه(به معنای عام) کنشی معطوفِ عقلانیت به هدف است تا بتوان خودش را نجات داده وعواقب خشونت را به حداقل رساند. درنتیجه بااین نوع رفتار بی هدف، نه تنها جامعه دچار سردرگمی شده بلکه عمل کنش گرایانه جامعه از نطفه خفه می شود.از این رو، باید ایماژه های این نوع کنش های از هم گسیخته را شناخت تا بتوان از حاشیه راندگی خود جلوگیری به عمل آورد درغیر این صورت هر گونه مبارزه در سطح جامعه برای سیستم یک حالت صلح طلبانه به خود گرفته وبرای مردم نیز خشونتی مبتی بر سرکوب وفروپاشی جامعه منجر می گردد. اما چونکه هنوز جامعه ازنظرذهنیدرخوابصدسالهفرورفته اند وجامعه نیز هنوزبرهنگیخودرامیپوشاند.
حال غافل از آنکه کنش اجتماعی باید چنان باشد تا بتوان مرکز رانقدِساختاری قرار دهد. وبرای رسیدن به هدف، باید بین سوژه و ابژه وحدت ایجاد کند.لاجرم برتن این مبارزه طلبان صلح طلب هنوز لباس کهنه ایدئولوژیکی حاکم است و این نیز به نابودی جامعه منجر میگردد.
صحبت از دموکراسی در دنیای امروز کهامرخشونترابهاشکالمختلفبه صحنه ت ودردل جامعه پیاده میکند بسی غریب است که به دام مفاهیمی همچون:حقوق بشر،صلح،آزادی اقلیتی،برابری و.بیفتیم؛ چرا که این مفاهیم چنان در فرم مانده اند که چادرسفیدی را بر روی خشونتِ کنش گران نئولیبرالیستی کشانده اند. اما تاسف بارتر ازآن، باور جامعه ایی(نه به معنای عام)است که خود هر روزه از طرف میزبانان این خشونت لباسی در در قالب مفاهیمی مانند حقوق بشر، صلح و برابری را به تن این غول ویرانگر کرده وآن را باور می کنند. اما باید پرسید دم زدن از دموکراسی و مدافع دموکراسی فقط می تواند این مفاهیم را در قالب یک جایزه یا در حد شعارهای فانتزی به جامعه تولید کنند؟یا اینکه در عمل آن را در جامعه پیاده میکند؟ مسلما جواب را باید در کنش گری کسی مانند صلاحالدین دمیرتاش جستجوکرد که تن به سیستم فاشیستی نداده وآنرا به چالش کشید؛ اما نهایت چنین عملی به زندانی او در سال ۲۰۱۶منجر شد که تا به امروز کنش خودش در قالب قلماش در زندان سپری می کند. اما حقوق بشر کجا بود؟نهایت تلاشش دادن جایزه "دهن پرکن"به او؟ یا اینکه در عمل او را از دام گفتمان فاشیستی نجات می دهد؟ مسلما سیستم نئولیرالیسم نمی تواند حقوق چنین اشخاصی را به شکل عملی بگیرد؛ چرا که چنین کنشی با منافع کلان گفتمان نئولیبرالیستی همخوانی ندارد. لذا در بُعد دیگر به شکل یک کنش "حق دوستانه" (جایزه واستقبال از خانواده او) آن را تبدیل به اسطوره می کند. اما باید گفت نباید به دام چنین ت های سیستماتیک کلان امروزی افتاد چرا که خود کنش دمیرتاش یک کنش ماهیت صلح گرایانه ایی را داشته است نه اینکه کنش نهادها و سازمان هایی که چنین جایزه ایی را به او داده اند او را تبدیل به چنین شخصی کرده باشد.
از اینرو در ابتدا چنین دفاعی از چنین اشخاصی بسیار زیبا و پسندیده جلوه داده می شود اما، ماِ عقلانیت گرفتار شده، در گفتمان سلطه گر چنان به دام چنین مفاهیمی قرار می گیریم که سوژگی را از ما گرفته وتبدیل به ابژه چنین ساختار هایی شده ایم . لاجرم ما خلق کورد باید درکنش همانند دمیرتاش وامسال اون به حق خود رسید و درمقابل نیز باید به دام چنین کنش های فانتزی (دادن جایزه) قرار نگیریم.
.
درنهایت نه درقالب تبریک، بلکه باید مدعی چنین خواستی بود که ما کنش عملی را از سیستم برای رسیدن به حقوق ماِکورد می خواهیم نه دادن چنین کنش های به اصطلاح "بشر دوستانه" .
#demirtas
#kurdistan
#hdp
#kurds
#kurd
#sena
امروزه با رشد روزافزون رسانه ها به طور عام وتلویزیون به طور خاص آنچنان در زندگی شخصی افراد سایه افکنده است که نمی توان عنوان سوژه مستقل را برای فرد در نظر گرفت شبحی که بعد از جنگ جهانی دوم نقش قابل توجهی را در زندگی مردم ایفا نموده است. نقشی که هرروز به جای به نمایش گذاشتن واقعیت، دنبال "ایحاد واقعیت" است ;واقعیتی که ایجاد میشود در این راستا تلاش می کند تاسوژه را به استثمار در آورد.به تعبیر پیربوردیو، تلویزیون بانشان دادن تناقض آمیز چیزها،چیزهای دیگری را پنهان میکند به بیانی دیگر اگر تلویزیون رسالتاش را اطلاع رسانی اعلام میکند چیزهای رانشان می دهد که نباید نشان دهد یا در نشان دادن چیزهای که باید نشان دهد به شیوه ای عمل می کند که چندان نشان داده نشود یا بی معنا گردند یا باز سازی آنها به گونه ای باشد که معنایی کاملا متفاوت با واقعیت بیابند؛ازاینرو تلویزیون بدل به ابزاری برای ایجاد واقعیت میشود.با این تعبیر ،دولت بااستفاده از سازوکارهای رسانه ای سعی در "اینهمانی کاذبی"را دارد تا بتواند ساختار را به شکل یک امر همگن(رویکرد نهادگرایی) درآورده و خرده فرهنگ ها را در کلان فرهنگ هضم کنند.به عبارتی چون جامعه یک کل سازمان یافته نیست بلکه شبکه ای پیچیدهای از گروه ها است که هریک منافع خاص خود را دارند بههمین خاطر طبقه طبقه حاکم برای کنترل و حفظ سلطه خود دست به یکپارچگی جامعه میزند؛یکپارچگیایی که خرده فرهنگها را نهتنها به حاشیه میراند بلکه زمینه حذف آن را نیز فراهم میکند.نمونه بارز آن، شبکه های تلویزیونی استانی هستند که تنها واژه توخالی استانی بهجایمانده است. به بیانی دیگر این شبکه ها نه تنها از هویت استانی خود فاصله گرفته اند بلکه برای نمونه یک زبان سلطه بر تمام این شبکه ها حاکم است که اجازه به بروز زبان محلی را نمی دهد.لذا در دراز مدت زبان محلی چنان دچار گسست می شود که خود از درک آن عاجز می مانیم.یا به بیان دقیقتر قدرت رسانه ها(تاکید بر تلویزیون به طور خاص)آنچنان بالا است که "عقلانیت به ظاهر مستقل" جامعه را به گونهایی به درون خود می کشاند که سوژه فعال را از فرد می گیرد.در واقع رسانه ها به طور عام و تلویزیون به طور خاص چنان فرد را تبدیل به ابژه میکند که فرد قادر به گریز از آن نیست.البته قابل ذکر است که این اسارت سیستماتیک بر جامعه یک حالت تناقض آمیز در عرصه معنایی به سر میبرد به این معنی که جامعه خود را چنان مستقل می پندارد که انگار تمام تصمیم گیرهای آنان وابسته به هیچ ساختاری نیست اما این توع طرز فکر حاصل عدم درک رابطه بین سوژه وابژه است. لذا باید گفت ساختار حتی در شخصی ترین مسائل نفوذ داشته و تصمیم گیری های آنها را تعیین می کند به عبارتی سوژگی را از آن ها گرفته است. اما چون خود جامعه به شکل آزادانه از این شبکه ها استقبال می کنند لذا با این عقلانیت تصمیم میگرند که انگار عقلانیت آنها هم مستقل بوده وهیچ تاثیری از چنین ساختار هایی نگرفته اند اما باید گفت با این نوع نگاه راه را به ناکجا آباد می برد و کنش جامعه را دچار گسست میکنند.
به تعبیرآلتوسردستگاههایایدئولوژیکی
(دراینجاتاکیدبر رسانه ها است)دولت با صدای بلند مدعی رفتار برابر منصفانه با تمام آحاد جامعه میشوند به گونه ای که طبقهای را بر طبقه دیگر مرجح نمی داننداز این رو وظیفه رسانه نیز پر کردن همین خلاء یا فضای خالی است که قصد برآورده کردن منافع طبقه حاکم را دارد .لذا کارکرد اصلی تلویزیون نیز این است که با پر کردن شکاف یا پوشاندن عدم انسجام عرصه جمعی، خود سعی در ایجاد واقعیت کند نه اینکه واقعیت موجود را به نمایش بگذارد.از اینرو باید گفت تلویزیون باید همچون یک ابژه تولید شود به مفهوم دیگر، تلویزیون همچون گفتار موقعیت های سوژه را تولید کند که از طریق آن قرار است درک شود با این تعبیرهدفاش نه نمایش اجتماعی موجود بلکه ایجاد امر اجتماعی موجود است لذا کارکرد تلویزیون یک کارکرد ایدئولوژیکی غالب است که در حال بازتولید خود در جامعه است.
بدین ترتیب تلویزیون در بیننده فردی تولید میشود ودرخرد فرهنگ های محلی وملی همچون شبح، شبکهای سرگرم کنند،قدرتمند،هراسآور،بی ضرر وآموزنده حضور پیدا میکند. به بیانی، تلویزیون به جای اینکه بتواند جنبه تولید کننده معنا را بپذیرد به اعتماد بینندگانش در حضور آنها همچون یک شئ نیاز دارد. رویکردی که باهمه کاستی هایش فرصتی برای تحقق مناسب میان تولید ایدئولوژیک در بیرون ودریافتشان در درون زندگی داخلی بیننده فراهم میکند. در پرتو این بحث نیز باید اشاره نمود که تلویزیون به عنوان یک نهاد در بازتولید ایدئولوژیک مرکز، وپایگاه های آن در استان های محلی فقط امر سلطه را بازتولید می کند چرا که تلویزیون های محلی نه بازتولید واقعیت محلی بلکه به دنبال آسیمیله کردن هویت محلی، وغلبه هویت کلان بر آنها است.به مفهوم دیگر تلویزیونهمچون گفتار، موقعیت های سوژه های محلی را تولید میکند که از طریق آنها قرار است درک شود یا به تعبیر مک لوهان رسانه ها (تاکید برتلویزیون)با تغییر محیط دریافت حسی منحصر به فرد شان را در ما بر می انگیزند ودرنتیجه شیوه فکر و عمل ما را نیز تغییر میدهد .
لذا در فرجام سخن باید گفت که تلویزیون یک دیالکتیک ناپایدار بین امرواقعی وامر ظاهری را ایجاد میکند؛حضور وغایب_ مرئی ونامرئ،موقعیتی است که تلویزیون تحت آن وارد امر اجتماعی می شود براین اساس، تلویزیون در عین حال که تولید میکند خود مصرف میشود و این رابطه بین تولید کننده ومصرف کننده یک رابطهء بین مرکز_ حاشیه است به این معنی که مرکز فقط تولید می کند و حاشیه مصرف کننده ثابت آن است لاجرم شبح از مرکز سر برآورده و در حاشیه فرومیآید.
لوکاچ در کتاب رمان تاریخی نقل قولی از آلفرد دوبلین بیان میکند که معتقد است کهرمانامروز تابع دو جریان است؛ یکی جریانی ازافسانه پریان نشأت می گیرد و جریان دیگر از گزارش نویسی.محافل امروز،بیشترپیشروگزارشنویسی شکل گرفته اند در حالیکه محافل آرامش طلب(مثلا کافه های رمانتیک) به افسانه پریان تمانگییل دارند.امروزه در رمانهای ایدئالیستی و سورئال جریان افسانه پریان چنان نقش بسته است که وجودیت امر واقع را بهخدمت خود درآورده است در این شرایط بیشتر طرفداران این سبک از رمان ها دختران هستند که در سایه مطالعه این سبک از رمان احساس آزادی سوژگی خویش رادارند. اما سوالی که بایدمطرح نمود این است که چرا ن به این سبک از رمانهای ایدئالیستی علاقه دارند؟مسلماً چنین نگاهی نیازبه هستیشناختی امر نگی دارد چرا که عدم درک از هستی شناختی زن، "آنجا بودگی" (الگو سازی از رمان ها برای آینده خود) را دچار گسست می کنند. از این رو ن به معنای عام و دختران به معنای خاص به دلیل ترسی که از ضعیف بودنخوددرمقابلدیگری( طبیعت و یا مردان) دارند ازدر رمان های ایده آلیستی و سورئال به دنبال رفع ضعف خویش و برآورده کردن آرزوهای خویش اند آرزوهایی که الگو پنداری می کنند که زندگی آینده را طبق آن الگوهاتعریف کنند و در سایهی آن به آرامش برسند و پناهگاه خویش را در در چارچوب این سبک از رمانها به عالم انتزاعی بسپارند عالمی که توهمی بیش نیست و واقعیت زندگی را به حاشیه ترین جزیره مغزی میرهاند. اما باید پرسید دختران با این آرزو های فانتزی و احساس آرامش موقتی دچار چه نوع گسست وجودیتی می شوند؟ باید گفت اولا امر ضعف نگی را به شکل فاجعه آمیزی باز تولید میکنند چرا که آرامش را فقط در پناه مردان می پندارند حال فارغ از آنکه بدانند که مردان خود دچارضعف در مقابل ساختار سیستماتیکهستند. دوم اینکه ویژگی که در این نوع از سبک از رمان ها برای زندگی خویش در نظر می گیرند فقط در افسانه های نگی قابل تصوراست.سوم اینکه ابتذال تر از همه ایده آل های که ن به مردان مدنظر خود می چسبانند که در امر واقع وجود ندارد.لذا ابرمردی که ن برای خویش متصور شده که هنوز مردان، خود به آن اعتقادی پیدا نکرده اند. لذا ن با این کار، خود را در ابتدا در خواب موقتی فرو برده و در انتها به فاجعه ای که خود ساخته اند بیدار می شوند و دست به نفی دیگری و پناهگاه افسانه ای خویش میزنند.درنهایت بازگشت آنها به شکل تضعیف درونی امر نگی در آمده و عواملی همچون ترس-عدم اعتماد نمود بارزی در زندگی آنها پیدامیکند.
به نظر می رسد سوال از مرگ عقل کوردی امری انتزاعی به نظر رسد و یا شاید چنین عنوانی اینگونه به نظر بیاید که چنین متنی خواهان نقد عقل کوردی است ;اما در پاسخ باید گفت نه تنها عقل کوردی امری انتزاعی نیست بلکه دژ بر مفهوم متافیزیکی است ثانیا نقد عقل کوردی در امر اوجلان گرایی نه تنها خواهان در بند کردن سوژه کورد ی نیستم بلکه به دنبال نفی ساختار ذهنی هستم که کورد را محکوم به بندگی می کند و آن را از تشکیل دولت - ملت دور می سازد.
اما باید گفت هر نوع حرکت اجتماعی ,ی وفرهنگی نیاز به یک امر ذهنی دارد به عبارتی با مرگ امر ذهنی انسان تبدیل به موجودی انفعال می شود ودر ساختار سرکوب شده محکوم به بندگی می شود.
اما باید پرسید چرا عقل کوردی در پارادایم اوجلان گرایی دچار یک سقوط شده وتبدیل به ابژی دیگری های بزرگ(فارس -عرب و .) می شود؟ چنین نگرشی را باید به اندیشه های اوجلان رجوع کرد که معتقد است ملت کورد در کل تاریخ نه دنبال تشکیل دولت -ملت بوده اند ونه به این نوع نگرش را دنبال کرده اند. در پاسخ نیز باید گفت چنین نگرشی یا حاکی از عدم درک از تاریخ نوشته ناوشته کوردی است یا ملت کوردی را قربانی اندیشه خویش می کند. در پاسخ باید گفت هردو جواب درست است چرا که اوجلان با مطالعه کتاب های تولید شده (این دست از کتاب ها چون کوردها خود به شکل مدرن حکومت در دست نداشته اند تا تاریخ خود را به رشته تحریر در آورند لذا تمام تاریخ از گفتمان مرکز عبور کرده و به جامعه تولید شده است)کورد را به دنبال خویش به ناکجاآباد می کشاند.دوم اینکه اوجلان با نگاهی پست مدرنی چنان کورد را از امر ی (تشکیل حکومت) دور می کند که جایی برای امر ی به معنی تشکیل دولت -ملت نمی گزارد.به عبارتی اوجلان با این درک که مفهوم دولت ملت کوردی یک مفهوم مدرن است آن را به پیشا تاریخ ناشناخته می کشاند. حال فارغ از اینکه پیشا تاریخ کوردی نیز در چارچوب نفی دیگری شکل گرفته است اما این رهبر کاریزما آن را نادیده گرفته و به امر پست مدرنی گرفتار می کند .ودر مواقعی نیز اوجلان میان خود ودیگری نیز آشتی نژادی برقرار می کند برای نمونه آنچه که بین کورد و پارس هست به هم متصل و این دو را با هم آشتی میدهد حال فارغ از اینکه این دو در نفی هم دیگر (کوردوپارس) شکل گرفته اند. لذا فقط با یک جنبش دولت-ملت است که می توان کرد را به امر ی وارد نموده و عقل تحریف شده را از نفی کرده ( اوجلان) و ماهیت کُرد را برگرداند. علاوه بر این اوجلان در جای دیگری چنان کوردرا به عنوان یک سوژه متافیزیکی جلوه می دهد که آن را از مفهوم امر زمینی دور می سازد برای نمونه اوجلان معتقد است که تمام ملت دیگر و تمدن از زندگی جهان زیست کرد پیروی کنند به عبارتی کرد به رهبری تمام ملت ها معرفی می کند لذا در چنین نگاهی جز بار سنگین و سرکوب شده برای این ملت نتیجه ای مثبت نخواهد داشت چرا که نه کورد منجی ملت دیگر است نه دیگری منجی کورد . به عبارتی همین دیگری بوده اند(پارس ترک عرب و غیره) که کورد را به چنین تاریخی محکوم ساختهاند . .
چکیده
تنگه ی هُرمز واقع در جنوب ایران و آبراه متصل کنندة خلیج فارس به دریای عمان و آبهای آزاد است . این تنگه کشورهای حاشیه ی خلیج فارس و سایر کشورهای جهان در حوزه تجارت ، کشتیرانی و انرژی را به همه متصل می کند ، در کنار سایر این تنگنا های بین المللی ، تنگه ی هُرمز بطور خاص در طی دوره های تاریخی دارای اهمّیت ژئو استراتژیک ، ژئو اومیک ، ژئو پلتیک بوده است و با توجه به جایگاه بین المللی این تنگه ، نقش مهمی در ت این کشورها و حقوق بین الملل ایفا می کند . این مقاله بر آن است که با روش توصیفی – تحلیلی به بررسی اهمّیت استراتژیک تنگه هُرمز در حقوق بین الملل بپردازد . سوال اصلی نوشتار حاضر این گونه بیان شده است که تنگه ی هُرمز از منظر حقوق بین الملل دارای چه اهمیّتی است ؟ و در مقام پاسخگویی به این سوال این فرضیه مطرح می شود که با توجه به اینکه تنگه ی هُرمز یک شاهراه حیاتی محسوب می شود ، امنیت این منطقه در حقوق بین الملل دارای اهمیّت استراتژیک است . مقاله حاضر در سه بخش مقایسه ی تنگه ها ، اهمّیت استراتژیک تنگه هُرمز و حقوق بین الملل پرداخته می شود .
کلید واژه : تنگه ی هُرمز ، ژئو اومی ، ژئو استراتژیک ، ژئو پلیتک ، حقوق بین الملل
نویسندگان: تورج محمدی و حسین بادینلو ادامه مطلب
دانشگاه به مثابه یک نهادعلمی به معنای عام و خاص آن، نهادی است که فارغ از چرخش دانش و توسعه علم ، مکانی است که می تواند به جنبش های اجتماعی به صورت منسجم به جامعه به معنای عام کمک کند. در واقع نمی توان دیواری بین جنبش دانشجویی و مشکلات خارج از دانشگاه کشید، چرا که این دو قابل تفکیک نبوده و نیست.
اگر بخواهیم جنبش دانشجویی را در ایران تبارشناسی کنیم باید سعی کرد رابطه قدرت را بین کارفرما و کارگزار مورد مطالعه قرار داد تا بتوان ماهیت سلطه را برملا ساخت. دانشگاه به عنوان یکی از نهادهای حکومت که قدرت را به شکل غیر مستقیم بر جامعه به طور عام و دانشگاه به طور خاص اجرا، و قدرت را برای کنترل آنها وپایداری خود برقرار میسازد.وباید سعی کرد آن رانفی کرد. دانشگاه به بازتولید ایدئولوژی، قدرت، اندیشه مرکز و در یک کلام به بازتولید سلطه کمک می نماید. پس در این شرایط است که جنبش دانشجویی در ایران که ریشه در تاریخ بیش از نیم قرن دارد و هرساله به شکل تراژدی باز تولید می شود. بنابراین هیچ سلطه ای نباید به حذف این تراژدی ها در تاریخ جنبش دانشجویی منجرشود با این وجود درشانزده آذر به جای شادی و رقص،به کنش های دانشجویی که به شکل تراژدی در مقابل کمدی هایی که از دل سلطه بیرون میآید کمک کنیم تا بتوان به ظهور خودی(دانشجو) و افول دیگری (سلطه) کمک کنیم لاجرم دانشجو با عمل تراژدی خود را در تاریخ حفظ ودیگری را به چالش می کشد
موسیقی هنری است که در عین افسونگری و دلربایی راز های فلسفی را در خود جای می دهد موسیقی علاوه بر ساخت هویت در بحران هویت نیز تأثیرگذار است. موسیقی عباس کمندی را باید در زمره بحران هویت بررسی نمود.
در تقسیم بندی موسیقی طبق دیدگاه آدورنو که موسیقی را به دو دسته عامه پسند و موسیقی اصیل و فاخر تقسیم می کند، باید گفت که موسیقی عباس کمندی موسیقی عامه پسند بوده که درون خودش بحران هویتی را ایجاد می کند.
کمندی که با موسیقی رمانتیک اینهمانی کاذبی را شکل داده است که باعث می شود به افول دیگری کوچک بیانجامد، به قول ژیژک ظهور دیگری کوچک به افول دیگری بزرگ می انجامد اما برعکس عباس کمندی در موسیقی اش این دورا آشتی میدهد و کوچک را در بزرگ هضم میکند .
مخاطب این نوع موسیقی تحت تاثیر رمانتیک بودن آن قرار گرفته که شنونده را از خود انگیختگی محروم میکند ،در واقع مخاطبان به مصرف کنندهای بدل شده که چیزی جز بحران برای دیگری کوچک به بار نمی آورد این نوع موسیقی ابزاری است که توده ها را کنترل کرده که همانند ایدئولوژی عمل می کند .
در واقع موسیقی عامه پسند در مقابل موسیقی اصیل و فاخر قرار گرفته است ،موسیقی اصیل و فاخر در مقابل سلطه ایستادگی می کند و تسلیم فرایند اجتماعی نشده و آن را به چالش می کشد اما در سبک موسیقی عباس کمندی چنین چیزی به چشم نمی خورد کمندی فضای فکری را در ذهن مخاطب ایجاد می کند که واقعیت ها را پنهان نموده و یا آن را به حاشیه می راند ،اینگونه چشمپوشی ها از واقعیت باعث ت زدایی می گردد. و اینگونه موسیقی کارکرد سوژه را غیر فعال کرده و آن را نه متوقف بلکه در اختیار دیگری بزرگ قرار می دهد. وقتی موسیقی عامه پسند با سلطه متحد شده دیگری کوچک را تخریب کرده و آن را در خودش هضم می نماید. فرجام سخن اینکه موسیقی باید بتواند تصویر جامعه را در خودش منعکس کند تا به رهایی سوژه کمک نماید.رمانتیک
نویسنده:ریچارد برنشتین
مترجم : اباذری، یوسف
ویلیام جیمز با نکتهدانی«مراحل کلاسیک سرنوشت نظریه»را چنین توصیف میکند:«همان طور که میدانید،اول،به نظریهء جدید به اتهام مهمل بودن حمله میکنند،بعد اذعان میکنند که صادق اما بدیهی و بیاهمیت است و دست آخر آن را چندان مهم میانگارند که دشمنانش ادعا میکنند خود آن را کشف کردهاند.»چیزی شبیه به این امر در مورد نظریهای رخ داده است که تاماس کوون در طول بیست سال،یعنی از زمان چاپ کتاب ساختار انقلابهای علمی به بعد،آن را بسط داده است.ناقدان این کتاب بلافاصله و با تندی به این کتاب واکنش نشان دادند:آرای اساسی کوون مهمل و متضاد و غلطاند.حتی ادعا کردند که آرای او غیر اخلاقی و غیر عقلانی هستند.آرای او مورد مسخره و مضحکه قرار گرفت.بعد از سپری شدن اولین گردباد مناقشات حاد،صداهایی آرام به دفاع از او شنیده شد و مستدل گشت که بسیاری از تزهای او،هر چند با وجود دشواریها و ابهامها،ثابت شدهاند؛گرچه برخیها گفتند که بخشی از گفتههای کوون که صادق است«بدیهی و بیاهمیت»است. دست آخر،کسانی بودند که در حالی که ادعا میکردند آرای کوون ابطال شده و دورانش به سر آمده است،به ادغام تزهایی مشابه در تتبعات خاص خود که در باب تاریخ و فلسفهء علم بود،دست یازیدند.
آشنایی باتاریخ و شناسایی تاریخ فضایی را به وجود می آورد که انسان را از گذشته خودآگاه میسازد. و باعث می شود که انسان خواسته های خودرا با گذشته منطبق کند.در واقع تاریخ ارتباط حال با گذشته است که باعث می شود وجود موجودی را درک کرده و وضعیت حال را بهتربشناسیم.اما برای شناخت تاریخ تکیه کردن به ذهنیت های دیگران (تاریخ نگاران و مورخانی که تاریخ ملت دیگری را به قلم در آورده اند) اشتباه فاحشی است بلکه برای شناخت تاریخ یک ملت باید به عینیت تاریخ دست یافت به عبارت دیگر اگر بخواهیم تاریخ کُردها را بررسی کنیم وببینیم که چرا اینگونه دورانی پرفرازو نشیبی داشته اند باید سعی کرد فلسفه ی تاریخ وجودی این قوم را مورد واکاوی قرار داد که چرا اینگونه است تا بتوان هستی اش را نمایان ساخت. در نتیجه به عینیت تاریخ دست یافت نه از طریق تکیه کردن به سوژه های (ذهنیت )دیگران. در واقع مورخان و تاریخ نگاران اقوام و ملت های دیگربه دلیل به قلم در آوردن تاریخ کُرد،باعث انحراف تاریخ این ملت شده اند در واقع سعی وتلاش آنها در این راستا بوده است که کُردها را از واقعیت های تاریخ دور کنند و هویت آنها را رو به انحراف بکشانند.می توان گفت درمواقعی هم کُردها خود به قلم های تکیه کردند که صاحبان این قلم سعی در انحراف این تاریخ را داشته اند نه برملا ساختن واقعیت های تاریخ؛در واقع قلم های دیگران تحت کنترل مرکزی هستند که خود سعی در نابودی این تاریخ را دارد. لذا فقط با تبارشناسی اندیشه های مرکز-حاشیه است که می توان عقلانیت کوردی را درک نموده ودر چنین شرایطی است که به قول ژیژک میتوان سعی در ظهور دیگری های کوچک(کوردها) وافول دیگری های بزرگ نمود.لاجرم، دریک تقسیم بندی کلی باید گفت: تاریخ نگارانی که تاریخ این ملت را به قلم درآوده اند به طور کلی می توان به سه دسته تقسیم کرد. اول تاریخ نگاران ومورخان مرکزی هستند که با هدفی مشخص تلاش میکند تا خود تاریخ این قوم را تعریف کنند تا بتوانند این قوم را زیر چتر خود قرار دهند. دوم تاریخ نگاران خارجی هستند که این دسته با تکیه بر منابع و مستندات تاریخی که مرکز سلطه گر آن را به وجود آورده است مانند گروه اول باعث انحراف تاریخ کُردها شده اند .سومین گروه تاریخ نگارانی هستند که از روی ناآگاهی مسئله ی کُرد را درون ذهن و ساختار عقل مرکزی حل کرده اند وآن را به نگارش در آورده اند؛ میتوان گفت این گروه شامل مورخان و تاریخ نگاران کُرد هم میشود چرا که از روی ناآگاهی مسئله ی کُرد را درون یک ساختار کنترل شده که یک ایدئولوژی خاص بر آن حاکم هستش حل کرده اند. در حالی که مسئله ی کُرد باید خارج از ساختار مرکزی حل شود.(بدین معنی که فکر مرکزیدر به وجود آمدن آن دخیل نباشد نه اینکه آن را نادیده گرفت) به بیان دیگر، سلطه ی عقلانیت اقوام غالب نباید در بینش فکری این تاریخ دخیل باشد. چرا که عقل مرکزی باتوجه به منافع خود تاریخ را تشریح می کنند. لذابه قول آلتوسرنادیده گرفتن نقش ساختار باعث نادیده گرفتن واقعیت ها می شود. به همین دلیل در آنالیزه کردن یک تاریخ باید رابطه ی دوگانگی را مورد واکاوی قرار داد تا بتوان هویت واقعی کُرد را نمایان ساخت. اما همیشه مورخان و تاریخ نگاران در این راستا کوشیده اند تا تاریخ این ملت را بر اساس ایدئولوژیک مرکز تعریف کنند و اگر هم بازاندیشی در تاریخ این قوم شکل گرفته باشد باز تحت تاثیر ایدئولوژیک خاصی بوده است که کُردها از آن مبرا بوده اند. در واقع این باز سازی و بازاندیشی بر حسب ضابطه های جامعه و گروه های است که خود این مورخان درون آن قرار دارند و جایگاهی برای کُردها تعریف نشده است و چون این اقوام شامل هیچ کدام از این طبقات و گروه ها نبوده و در ساختار ی جایگاهی نداشته اند لاجرم نتوانسته اند تاریخی که ماهیتی مشخص دارد به قلم در آورند به همین دلیل تاریخ نگاشته شده با تاریخ واقعی –به قول ویل دورانت- تفاوت دارد. از این رو با دگرگون شدن تاریخ وجودی، تاریخ حال رانیز دگرگون می کند و باعث می شود که اگاهی جدید و درک جدید از تاریخ این قوم به وجود بیاید در نتیجه این اگاهی جدید واقیت های تاریخ را برملا می سازد.
نویسنده: تورج محمدی
درباره این سایت